یکی از فصلهای زیبای خدا...پاییز نام داشت، هوا سرد و طاقت فرسا بود، خودش را زیر یک درخت پنهان کرد، تا از خیس شدن توسط باران در امان نگه دارد. غروب بود، آسمان کم کم لباس سیاه بر تن می کرد، نگاهی به هوای بارانی انداخت، احساس کرد آسمان هم برایش اشک می ریزد، دلش می خواست هیچ وقت بخانه بر نگردد چون می دانست پدر و مادرش مثل همیشه در حال دعوا کردن با یکدیگر هستند، ولی همین طور هم بخوبی می دانست ماندن دختری تنها در خیابان و در آن موقع شب کار خطرناکی است. بهمین جهت به ناچار از جایش بر خاست و بطرف خانه اش حرکت کرد، به بعضی از عابرانی که برای خیس نشدم بدنبال پناگاهی می گشتند نگاه می کرد و در دل به خود می گفت ( پس من به کی باید پناه ببرم؟ ) از اندیشیدن به این موضوع اشک در چشمهایش حلقه زد، دلش می خواست مادرش فقط یک بار دست نوازش به سرش می کشید و پدرش برایش حرفهای قشنگ می زند، ولی افسوس که این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، لباسهایش خیس شده بود و احساس سرما می کرد، ولی اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد. اون دختری بود، 19 ساله... با پوستی سفید و چشمهایی درشت مشکی که در کل صورت زیبایی داشت، ولی زیبایی صورت اصلأ برایش اهمیتی نداشت، چون بیشتر از هرچیزی به محبت والدینش نیاز داشت. ( پدر و مادرش برخلافت میل باطنی یکدیگر و با موافقت بزرگترهای خودشان تن به ازدواج با هم را دادند و در یک محله فقیر نشینی زندگی زنا شویی خود را آغاز کردند، همیشه برسر موضوع کوچکی با هم دعوا داشتند، تا اینکه خداوند دختری بهشان هدیه کرد، که اسمش را گذاشتند نازگل...دخترک روز به روز رشد می کرد و بزرگتر می شد، وقتی دیپلمش را گرفت، پدرش دیگر اجازه نداد ادامه تحصیل بدهد، او هم برای اینکه ازسر و صدای داد و فریاد پدر و مادرش در امان باشد، بفکر کار کردن در محیط بیرون از منزل افتاد، ولی نتوانست هیچ شغل مناسبی برای خود پیدا کند، هر روز بعدازظهر از خانه بیرون می رفت، بلکه کاری برای خود پیدا کند، ولی بی فایده بود چون برای دختری دیپلمه در جامعه کار مناسبی پیدا نمی شد، ولی با این حال هیچ وقت ناامید نشد و به تلاشش ادامه داد...)
بلاخره به خانه اش رسید، زنگ زد، چند دقیقه بعد صدای کفشی از داخل حیاط خانه به گوش نازگل رسید، طولی نکشید که مادرش در آستانه در ظاهر شد، سرتا پای دخترش را نگاهی انداخت، بعد گفت: _ " شدی عین موش آبکشیده...! کجا بودی؟ " نازگل وارد حیاط خانه کوچکشان شد و در جواب سوال مادرش با لبخند گفت:_ " خب بارون میومد دیگه مامان جون..." مادرش در را بست و همراه دخترش وارد سالن شد و در آن حال گفت: _" میدونم...میخواستی یه چتر ببری، حالا زود برو توی اتاقت لباست رو عوض کن " نازگل بدون کلامی حرف وارد اتاقش شد و لباسش را تعویض کرد، قبل از اینکه نزد مادرش برگردد، نگاهی به اتاقش انداخت ( یک کمد در سمت چپ قرار داشت و یک تختخواب فرسوده در سمت راست بود، اتاق ساده ای داشت و یک پنجره کوچکی هم وجود داشت، که بعضی اوقات، کنارش می نشست و به آسمان خیره می شد و در دل با خدای خودش درد دل می کرد...) با صدای مادرش که تقریبا با صدای بلند گفت: _" نازگل...نازگل بیا بیرون..." از افکار خود جدا شد و وارد سالن شد، نزد مادرش رفت و با لبخند گفت:_" بله مامان جون... با من کاری داشتین؟ " مادرش به مبلی اشاره کرد و به دخترش گفت:_" بشین باهات کار دارم " نازگل روی مبل کهنه شان نشست و منتظر او ماند...طولی نکشید که مادر با یک سینی چای از آشپزخانه خارج شد، نازگل در تعجب بود که مادرش مهربان شده و برایش چای آورد، با لبخند به او نگاه کرد و استکان چای را از سینی برداشت، در فکربود که او می خواهد درباره چه موضوعی صحبت کند...! بلاخره مادرش سکوت را شکست، گفت: _" نازگل می خوام راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم..." نازگل با لحن نگرانی گفت: _" چیزی شده مامان...؟ " مادرش آه سوزناکی کشید، گفت:_" پدرت معتاد شده...! " نازگل شوکه شد و با چشمهانی گرد شده گفت:_ " دارین شوخی می کنین؟ باورم نمی شه...! " مادرش با عصبانیت گفت:_" جدی می گم...! مگه نفهمیدی چند روزه بابات خمار بود، من تغیبش کردم، مطمئنم..." اشک در چشمان دخترک حلقه زد و آرام ولی طوری که مادرش بشنود، گفت: _" وای...مصیبت زندگیمون کم بود، اعتیاد بابام هم بهش اضافه شد..." بعد روبه مادرش کرد و جدی پرسید:_" حالا می خوای چیکار کنی؟ " مادرش از سر تاسف آهی کشید، گفت: _" تا حالا با تمام بدی این مرد ساختم ولی دیگه نمی تونم...ازش جدا میشم و خودم رو راحت میکنم... " نازگل خیلی سریع توی چشمهای مادرش نگاه کرد و ناخودآگاه گفت:_" نه..." مادرش پوزخندی زد، گفت:_" چی میگی؟ یعنی میگی یه آدم معتاد و بی خاصیت رو تحمل کنم...امکان نداره " نازگل من من کنان گفت:_" نه...یعنی...منظورم اینه که...باهاش ...صحبت کنین...ترک کنه..." مادرش پوزخندی زد و گفت:_" اون تنها به حرفهای کسی که گوش نمیده، منم..." اشک در چشمهای نازگل جمع شد و با صدای لرزانی گفت: _" اگه شما از بابا طلاق بگیرین، من چیکار کنم؟ " مادرش نگاهی به دختر جوانش انداخت و با خونسردی تکیه اش را به مبل داد، گفت:_" تو دیگه بزرگ شدی، بزودی ازدواج می کنی و از این خونه میری " دانه های اشک مثل مروارید از چشمهای دخترک برروی صورتش سر خورد و با بغضی که گلویش را می فشرد گفت:_" آخه کی حاضر میشه با دختری که پدر و مادرش از هم جدا شدند و یه پدر معتاد داره، ازدواج کنه؟ " مادرش بدون جواب به سوال دخترش به آشپزخانه برگشت، نازگل هم خوب می دانست، حرفهایش در دل سنگ مادرش اثری نمی کند و او مثل همیشه کار خودش را انجام می دهد، ناامید و با قلبی شکسته به اتاقش پناه برد، بکنار پنجره اتاقش رفت و به آسمان بارانی خیره شد، اشک مثل دانه های شبنم از چشمهایش جاری شد...با صدای در خانه بخود آمد، اشکهایش را پاک کرد، آرام لای در اتاقش را باز کرد، تا به حرفهای پدر و مادرش گوش دهد...
مرد در حال نشستن روی مبل...با صدای خشنش گفت:_" شام چی داری زن...؟ " زن در آشپزخانه بود، با عصبانیت فریاد زد:_" کوفت..." مرد با فریاد گفت:_" بازم شروع کردی؟ دیگه چه مرگته...؟ " زن به سالن آمد، روی مبل روبروی شوهرش نشست، بعد گفت: _" تو معتادی درسته؟ " مرد سکوت کرد...زن با صدای بلند گفت:_" چرا خفه شدی؟ جواب بده؟ " مرد از روی مبل برخاست و با خشم گفت:_" آره آره...من هر کاری می کنم به تو ربطی نداره..." زن هم از روی مبل جدا شد و با عصبانیت گفت:_" مرد خجالت بکش...تو. یه دختر بزرگ توی خونه داری، آخه کی حاضر میشه با دختری که پدرش یه معتاد بی خاصیته ازدواج کنه؟ یه کمی به فکر دخترت باش..." پدر نازگل حرف زنش را برید و با فریاد گفت: _ " تو نمی خواد غصه نازگل رو بخوری..." زن حرف شوهرش را قطع کرد و گفت:_" من غصه خودم رو می خورم، که یه عمر با مرد آشغالی مثل تو زندگی کردم..." مرد دیگر نتوانست گستاخی زنش را تحمل کند و سیلی محکمی به گوشش نواخت، خواست از در خانه خارج شود، که زنش صدایش کرد، گفت: _" فردا صبح میریم محضر طلاقم میدی، دیگه حاضر نیستم با تو زیر یه سقف زندگی کنم " مرد کتش را برداشت، به همسرش نگاهی انداخت، گفت:_" فکر کردی تحفه ای...؟ به درک طلاقت میدم..." و با این حرف در را بهم کوبید و از در خانه خارج شد. زن هم به آشپزخانه برگشت...
نازگل وقتی صحنه دعوای پدر و مادرش را دید در اتاقش را بست و روی تختش دراز کشید و با خودش زمزمه کرد:_" وای...حالا من باید چیکار کنم؟ سر نوشت من چی میشه؟ خدایا کمکم کن..." و بی صدا گریه کرد... آنقدر اشک ریخت تا بلاخره خوابش برد...
فردا صبح ، نازگل خیلی زود از خواب برخواست و بطرف دستشویی حرکت کرد، صورتش را آبی زد و بعد به سالن برگشت، روی مبلی نشست، او خیلی خوب می دانست که پدر و مادرش به محضر رفتند، تا از هم جدا شوند، چند دقیقه بعد، با صدای در خانه بخود آمد، مادرش را از پنجره دید، که سلانه سلانه از حیاط گذشت و وارد سالن شد، وقتی دخترش را در سالن دید، پرسید:_" صبحانه خوردی؟ " نازگل ناراحت و پکر جواب داد:_" نه...گرسنه ام نبود..." مادرش به بطرف اتاقش حرکت کرد، نازگل هم همراهش رفت و پرسید:_" بلاخره چی شد؟ " مادرش منظور دخترش را فهمید و در حال برداشتن لباسهایش از کمد... جواب داد:_" رفتم محضر از پدرت طلاق گرفتم..." نازگل با ناراحتی ولی آرام گفت:_ " سرنوشت من چی میشه؟ " مادرش دست از برداشتن لباسهایش برداشت و نگاهی به دخترش انداخت، گفت: _" تو باید همینجا باشی و.." نازگل با عصبانیت حرف مادرش را برید و گفت:_" یعنی توی این خونه وایسم، زجر بکشم؟! " مادرش با لبخند مصنوعی گفت:_" تو بزودی ازدواج میکنی و از این خونه میری " نازگل با التماس گفت: _ " مامان منو با خودت ببر، خواهش میکنم... " مادر لباسهایش در چمدان گذاشت و در آخر نگاهی به دخترش کرد، گفت:_" نه تو باید پیش پدرت بمونی..." دیگر منتظر صحبت دخترش نماند و چمدانش را برداشت و بکنار در خانه رفت، برای آخرین بار نگاهی به دختر جوانش انداخت و آرام گفت:_" مواظب خودت باش..." و از در خانه خارج شد، با رفتن مادرش، نازگل به تلخی گریست و با خود زمزمه کرد:_ " آه خدای من...کمکم کن...من خیلی تنهاهم..."
چند روزی گذشت....پدر نازگل همیشه بساط تریاک را در سالن پهن می کرد و جلوی چشم دختر جوانش مواد می کشید، کم کم پولهای خانه تمام شد، پدرش اعتیاد شدیدی به مواد مخدر داشت و قیافه اش آنقدر تابلو شده بود که کسی به او کار نمی داد و برای سیر کردن شکم خود و دخترش، شروع به فروختن اثاث خانه کرد، نازگل وقتی اوضاع خانه را چنین دید، تمام سعی اش را کرد تا کاری در بیرون از منزل پیدا کند، تلاشش بیهوده نشد و بلاخره توانست در یک رستوران کوچکی مشغول کار کردن شود، مزدی که در رستوران بهش می دادند، کمی اش را پدرش به زور ازش می گرفت، تا از خماری نمیرد، بقیه اش را هم دخترک برای خانه مواد غذایی تهیه می کرد...
با همین اوضاع زندگی می کرد...تا اینکه یک روز بعد از ظهر که نازگل مثل همیشه مشغول جارو زدن کف رستوران بود، متوجه نگاه های پسر جوانی به خود شد، ولی اهمیتی نداد و به کار خود ادامه داد...وقتی کارش تمام شد، بکنار صندوق رفت، تا مشتریانی که غذایشان را صرف کردند باهاش حساب کنند، چند لحظه بعد همان پسر جوان بکنار صندوق رفت، تا حساب غذایش را بپردازد، پسرک کمی اسکناس از جیبش بیرون آورد و به نازگل داد و خیلی زود از رستوران خارج شد، نازگل به پول داخل دستش نگاهی انداخت که متوجه شد، تکه کاغذی روی اسکناسها است و با خط زیبایی رویش نوشته شده بود: ( امروز ساعت 6 توی پارک منتظرتم، کارت دارم...) نازگل کاغذ را مچاله کرد و به درون سطل زباله اندخت و زیر لب گفت:_" مردک مزاحم..." و به کارش ادامه داد...ولی تمام فکرش به ساعت6 و قراری که پسرک گذاشته، بود و اصلا نتوانست از فکر آن پسر جوان بیرون بیاید...
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت، فقط چند دقیقه به ساعت 6 باقی مانده بود با خود گفت:_" شاید الان پسرک منتظرم باشه...شاید کار مهمی باهام داشته باشه...شاید اصلا مزاحم نباشه..." دیگر وقت رفتن به خانه اش شده بود، لباسش را تعویض کرد و از رستوران خارج شد، قبل اینکه مسیر خانه را در پیش بگیرد، به همان پارکی که پسرک گفته بود، رفت، خیلی زود هم به مقصد رسید، همان پسر را دید که روی نیمکتی نشسته بود، آرام آرام بکنارش رفت و زیر لب سلام کرد، وقتی پسرک متوجه اش شد، از روی نیمکت برخاست و با لبخند جواب سلامش را داد، بعد گفت: _" مطمئن بودم که میای..." نازگل سرش را پایین انداخت و گفت:_" زودتر بگین چیکار دارین؟ من باید زود برگردم..." پسرک دعوتش کرد که روی نیمکت بنشیند، نازگل هم قبول کرد... پسر جوان بعد از کمی سکوت بی مقدمه گفت:_" راستش می خواستم بهت پیشنهاد دوستی بدم؟! " نازگل چند دقیقه نگاهش کرد، بعد با عصبانیت از روی نیمکت برخاست، گفت:_" راه دیگه ای برای مزاحمت پیدا نکردی؟ " و خیلی سریع از آنجا دور شد، در بین راه در دل به خود گفت:_" چقدر ساده بودم که به قرار پسرک رفتم...باید دفعه بعد بیشتر مواظب خودم باشم " خیلی زود وارد خانه شد، نگاهی به اطراف سالن انداخت ولی خبری از پدرش نبود، با خود گفت:_" حتما بازم رفته سراغ دوستاش..." لباسش را عوض کرد و به آشپزخانه رفت تا شامی برای خود تهیه کند، صدای زنگ در به گوشش رسید، فکر کرد پدرش است، به همین دلیل توجه ای نکرد و مشغول درست کردن نیمرو شد، وقتی صدای زنگ در چند بار برخواست، با خود گفت:_" بابا که کلید داره...یعنی این موقع شب کی میتونه باشه؟! " از آشپزخانه خارج شد، بکنار آیفون رفت و با بی حوصله گی پرسید:_" کیه؟ " صدای زن همسایه به گوشش رسید، که گفت:_" نازگل جان... بیا دم در کارت دارم " نازگل سریع گفت:_" چشم الان میام " و با عجله روسریش را سرش کرد، وقتی در را باز کرد، رقیه خانم، همسایه اش را روبرویش دید، نازگل گفت:_" ببخشید رقیه خانم دیر در را باز کردم، فکر کردم پدرم هست..."رقیه خانم با لبخند گفت:_" اشکال نداره دخترم...حالا بیا بریم خونه ما...تلفن باهات کار داره..."نازگل با تعجب پرسید:_" با من...؟ "رقیه خانم خنده ای کرد و گفت:_" آره عزیزم بیا بریم..."نازگل همراه رقیه خانم وارد خانه اش شد و به کنار تلفن رفت، آرام در گوشی گفت: _" الو...بفرمایید..." آنسوی خط تلفن مادرش بود، که گفت: _" سلام نازگل...خوبی دخترم...؟ " دخترک که انتظار تلفن مادرش را نداشت، با دستپاچگی گفت:_" مامان تویی؟ الان کجایی؟ "مادرش آرام گفت: _" من الان کرجم..."نازگل با تعجب پرسید:_" اونجا چرا...؟ "مادرش با صدایی که شادی در آن موج می زد، گفت:_" آخه شوهرم اینجاست...حالا بگو حالت خوبه؟ " نازگل عصبانی شد ولی خودش را کنترل کرد و به مادرش گفت:_" چه فرقی بحال تو داره... زنگ زدی پز شوهر کردنت رو به من بدی؟ " مادرش سریع گفت:_" من دوستت دارم دخترم..." نازگل دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با عصبانیت فریاد زد:_" اگه دوستم داشتی هیچ وقت تنهام نمیذاشتی...تو اصلا یه کم به من فکر کردی؟ تو خود خواهی...من مادر ندارم، دیگه به من زنگ نزن..." و با عصبانیت گوشی را روی دستگاه کوبند و شروع به اشک ریختن کرد...چند دقیقه بعد با صدای در بخود آمد، سرش را بلند کرد و رقیه خانم را در حالی که یک سینی چای در دست داشت، دید...رقیه خانم به کنارش آمد و یک فنجان چای جلوی نازگل گذاشت، آرام گفت: _" آروم باش نازگل جان..."دخترک اشکهایش را پاک کرد، گفت:_" مادرم نمی فهمه که من داره عذاب می کشم..." رقیه خانم با دلسوزی دستهای نازگل را فشرد و گفت:_" درکت می کنم عزیزم...منو مثل مادر خودت بدون..." نازگل لبخندی نثار زن همسایه کرد و در حال بر خاستن، گفت:_" من دیگه باید برم..."زن همسایه گفت: _" نازگل، چایت رو نخوردی؟ "نازگل با لبخند گفت:_" خیلی ممنون... باید زودتر برم، پدرم برمیگرده..." زن همسایه تا دم در خانه نازگل را بدرقه کرد و به خانه اش برگشت... دخترک وقتی وارد خانه شد، مطمین شد که پدرش هنوز برنگشته، بهمین دلیل بطرف آشپزخانه رفت و نیمرویی برای شام آماده کرد...در محیط کوچک آشپزخانه شامش را صرف کرد، بعد به اتاقش پناه برد و خیلی زود خوابش برد...
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان,بازیچه سرنوشت,سرنوشت شوم,سرنوشت غمگین,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب